يكشنبه ۱۷ اسفند ۹۹
داشتم تمام نکات کلاس ضبط شده رو مینوشتم !یهو دستمو فشار دادم رو جلد کلاسور و ناخودآگاه حرف زدم ! مدیونید اگه فکر کنید تو خیال خودم میخواستم بجای اینکه دیگه ننویسم ، ویس بذارم برای خودم 🥴😬!
.
.
.
خدای من
داشتم تمام نکات کلاس ضبط شده رو مینوشتم !یهو دستمو فشار دادم رو جلد کلاسور و ناخودآگاه حرف زدم ! مدیونید اگه فکر کنید تو خیال خودم میخواستم بجای اینکه دیگه ننویسم ، ویس بذارم برای خودم 🥴😬!
.
.
.
خدای من
داشتم به این فکر میکردم اگه ی روز الزایمر بگیرم ممکنه حتی خاطرات بچگیم رو فراموش کنم از رو سوابق فکری الانم میگم:دی
اینقدری درگیر زندگی خودمم که میدونم چه اتفاقاتی داره اطرافم میوفته ها ولی حوصله پرسیدن ندارم چون میدونم دردم کمتر نمیشه ها ولی احتمال بیشتر شدنش زیاده !!
نمیدونم قرار چی بشه تا اخر اسفند ولی خب نمیتونم از الان پیش بینیش کنم !!
امیدوارم که خوب بشه ...
از بعد از اون قضیه قلبم بشدت درد میکنه ولی کنار امدم با این مسله ! بقیه میگن تو اشتباه متوجه شدی ولی باید بگم اونا اشتباه متوجه شدن اونی که درست متوجه شده منم متاسفانه :))
.
.
.
شنیدم اونی که راز منو تو سینه اش داره میخواد از این شهر جمع کنه بره تهران اولش از این قضیه ام ناراحت تر شدم ولی نشستم فکر کردم دیدم ایشون خودش به من یاد داد که من از رفتن ادما شکست نخورم احمقانه اس برای خودش غصه بخورم سعی میکنم اگه نیاز داشتم روزی زنگ بزنم دفتر جدیدش و باهاش حرف بزنم ...
اونم برای امروزش نشست فکر کرد و گفت باید برم! این حرفش برای دوسال پیش ولی امروز قطعی شده !
امیدوارم همونجوری که خدا برای خانم ط خوب خواست ی روزی برای منم خوب بخواد !!
تو گل بندری :دی
اره اره والا ...
اندی را دوستش میدارم در این مواقعِ 😁 حال من رو خوب میکنهِ !
یکم خسته ام از لحاظ روحی ولی قول دادم که خودم رو جمع کنم ! بماند که بخاطر کارای یسری آدما امتحانم رو خراب کردم ...
همیشه نود درصد کارای که میگفتم توی زندگی بکارشون گرفتم ولی حالا یسری چیزای مهمِ که همیشه براشون شکست میخوردم ! ارزش برای خودم گذاشتن و بقیه رو بولد نکردنِ ...
تو طلای نابی تو دقیقاً تو ! 👌
هرجوری میام فکر میکنم که چجوری آدم میتونه ریشه اشتباهاتش رو پیدا کنه میبینم ریشه درازی داره و مقصر خودِ ادم تنها نیست عوامل وابسته ام نقش به سزایی داره! از امروز با اینکه میشه گفت محتاط تر برخورد میکردم ولی حالا بیشترش میکنم !
+چه خوبهِ که بلاگ درست شد ❤
دیروز هم تجربه های سختش رفت نشست پای تجربه های تلخ و بی کام قبل !
بعد از امتحان سازمان امدم خونه دختر عموم ! خیلی خسته بودم یکم استراحت کردم عصر پاشدم رفتم مرکزی که کار داشتم ! کارمو انجام دادم رفتم شیرینی فروشی و ی بسته دانمارکی گرفتم رفتم خونه جدید عموم ! حاشیه های توی راه رو بیخیال ...
مامان زنگم زد دلمون برات تنگ شده زودتر برگرد ، زن داداش پیام داده برگرد خونه و اتاق تو بدون خودت اصلا صفایی نداره ! هربار بغض میکنم و هی میخورمش میگم با خودم تو کنار اینا وقتی میتونی باشی که بهت نیاز داشته باشن ! ولی شب نرفتم نیاز داشتم یکم از اون خونه دور بمونم از اون ادم که فک میکنه از همه بهترِ !
حالم خیلی خوبه از همیشه بهتر ! این حس مستقل شدنِ هم خوبه هم بد ! من جوری زندگی میکنم که بتونم از پس خودم بربیام ! بزرگ شدن خیلی سختی میخواد بزرگ میشم ولی !
من ی زمانی ادم خودکشی بودم که قدیمیا یادشون اینکارو کردم که اگه دو دقیقه دیر رسیده بودن داشت همچی تموم میشد 🥴! ولی حالا میگم واخ ببین داشتی چیکار میکردی تو بخاطر دوتا ادم نفهم ! خیلی بعد از اون قضیه بزرگ شدم و حتی توصیه میکنم اگه چنین چیزی تو سرتونه دورش کنید چون اینجوری خودتون بیشتر زجر میدین ! کاری کنید که طرف مقابلت هروقت ببینتت بمیره نه تو بمیری بخاطر حرف مفت!
این زندگی رو میسازمش به روش خودم ! باید خیلی محترمانه از این زندگی بزنم بیرون !
داشتم قهوه ام رو سر میکشیدم گفتم چه بد شد یهو همچی !پسرک داشت از شرایطش میگفت و یسری سوال شخصی از من میپرسید همین حین که جوابش رو میدادم یهو مامانم چیزی رو گفت که بغض تمام وجودمو گرفت ! انتظار رها کردن نداشتم اونم از چنین شخص از خانواده ...
دیگه شد انگاری ...
از این ترم خودم باید هزینه دانشگاه رو پرداخت کنم ! چون دیگه رها شدم ، رها نکردنم ولی دیگه خسته ام واقعا !
یادم میاد از ۱۲ سالگی وبلاگ نویسی میکردم ! اون زمان بهم گیر میدادن چرا اینقدر پشت سیستم میشینی ! بعدتر دبیرستان همش میگفتن درس بخون درس بخون ! اخرش از شدت استرس بالا و تنش توی سال کنکور موفق که نشدم دچار بیماری شیدایی شدم ...
توی رشته زبانم که موفق شدم خانواده محترم نذاشتن برم !
الان سال دوم دانشگامه انگاری بچه اول ابتدایی ام میگن چرا درس نمیخونی والا نمیدونم باید کتابامو بردارم ببرم پیششون بشینم درس بخونم یا اونارو بیارم تو اتاقم !
از کامپیوتر و نشستن پاش متنفرم کردن از کتاب و درس و کوفت و زهرمارم متنفر شدم ! یبار دیگه فقط یبار دیگه بگن درس بخون من میدونم و اینا انگاری من توی دنیا امدم تا آرزوی دیرینه اونا رو براورده کنم ! بابا چرا نمیفهمیم ما فقط میتونیم به آدما کمک کنیم ، حرف مفت و اعصاب داغون خودمونو چرا به بقیه القا کنیم اخه ...
+اینبار محکم تر میجنگم ! به حدی که خودم فقط تکون بخورم !حذفشم میکنم اون ادمی که مثلا لیسانس مهندسی گرفته و توی صنعت کار میکنه ولی سواد زندگیش در حد صفرم نیست !
این وابستگی مزخرف رو هم از بین میبرم...
+توروخدا اگه آدم متاهلیاینجارو میخونه لطفا لطفا این حرف منو به ذهن بسپارِه! اگر قدرت اینو ندارید که بچتونو بزرگ کنید تورو خدا مادر و پدر نشید یا حداقلش تا زمان محدودی ی بچه بی گناه رو توی این دنیای مزخرف نیارین !یسریام هستن دارن ماشاءالله خدا بیشترش کنه الهی ولی توروخدا خسیس بازی در نیارن برا بچه هاشون اینا چندی دیگه آرزوی مرگتونو میکنن !
+پسر مینالید از یسری ناحقی هایی که در حقش میشه !واقعا ناراحتش شدم خیلی دردناک بود خیلی ...
+اگه بخوام ی روزی مادر بشم قطعا سعی میکنم بچه هام رو ی حیون اهلی شده تربیت نکنم یا به این دنیا نیارمشون یا یادشون بدم انسان تمام عیاری باشن !
استوری ایستاگرام یکی از همکلاسیهام رو باز کردم !باورم نمیشه عکس یکی از همکلاسی های دانشگاهم(هم رشته ای میشه گفت)! زده بود حیف برای جوانیت،آخه چرا زندگی خیلی بیرحم شده ! ولی میگفت دعوا کرده شاه رگش رو زدن ! یادم میاد ترم یک بودم برا جزوه بهش پیام دادم ! هیچ وقت هیچ کس هیچکدوم از دانشجوها جز اندکیشون منو نشناختن چون هیچ وقت تمایلی به شناخت نداشتم ...
ولی خیلی ناراحت شدم فک کنم همش ۲۵ سالش بود خیلی دردناکه ! امیدوارم خدا به مادرش صبر بده ...
چقدر مردنامون الکی شده ، نمیگم به اینده امیدوار نیستم ولی همیشه برای مرگ هم اماده ام بیم ندارم ، چون این دنیا ابدی نیست ...
امیدوارم تک تک ادما وقتی مرگ میاد سراغشون به نیمی از ارزوهاشون رسیده باشن!
روز مرد رو به خواننده های مرد وبلاگم تبریک میگم ! سه سالِ که مرد بزرگ زندگیمو ندارم ، تا وقتی بود نقشش رو خوب ایفا کرد برای دخترش ❤
...
پسرک آخر خودشو نگرفت پیام داد و نتونست اینو قبول کنه که من نباشم و یجوری دیگه به این دوستی نگاه کنم !
میگفت خودم رو کشتم تا سر حرف رو باهات باز کنم ! آخه من چی بهش بگم ؟
خودمم شک کردم چه رفتاری نشون دادم که ایشون همه چی رو برعکس دیده ! هنوزم میگه من از اینده خبر ندارم فقط باش و کمکم کن !
و من
و یک سکوت طولانی ! ^_^
چرا ، چرا جنس مونث هر چقدرم قوی باشه بازم یسری ضعفها رو داره ؟!
همیشه میگم ی چیزی که میخواد تموم بشه همون اول اولاش تموم بشه بهتره ! حالا هرچیزی میخواد باشه، رابطه باشه دوستی باشه یاهم ی چیز ساده تر ! اولش که تموم میشه فک میکنی بیشتر به چنین چیزی نیاز داری ولی یکم که میگذره میبینی واقعا اینا ی تجربه بوده که خودتو محک بزنی که از پسش ب میای یا ن! تصمیمم رو گرفته بودم از روزی که احساسم به باد سپرده شد و منو جلو خودم خوردم کردن هیچ وقت ، هیچ وقت دیگه وارد رابطه احساسی نشم حداقلش هم پنج سال دیگه بود ! و واقعا هم از اون روز با منطق امدم جلو ! ناراحت این نیستم که چرا نتونستم شرایط پسر رو بپذیرم چون من نمیتونستم وارد رابطه احساسی بشم و سرمو بکنم زیر صد مَن گِلی که یبار زیرش رفتم !ولی تمام خاطرات خنده آوری که ازش دارم گاهی دلم میخواد بهش پیام بدم و باز بخندیم به حرفاش و آخرشم اون بگه هنوزم معتقدی من بچه ام و تو بزرگتر از منی ! هرچند خودش نتونست دوام بیاره بهم پیام داد به بهانه انتخاب واحد !ولی من این اجازه رو به خودم ندادم که جوری برخورد کنم که باز بخواد پیام بده ...
به عنوان ی همکلاسی اجازه داره بهم پیام بده ولی به عنوان دوستی فراتر از دانشگاه نه دیگه ! چون دلم نمیخواد احساسی نسبت بهم پیدا کنه خصوصا از اطلاعاتی که از خودش داده بود ی پسر بشدت احساسی بود !
ولی دروغ چرا من دلم برا مسخره بازیاش و یسری حرفاش و اعتماد بنفسی که بهم میداد تنگ شده ...
خسته باشی حوصله نداشته باشی از انور به طرز مرگباری گرسنه باشی ! فک کن پاشی بپوشی بری اون سر شهر ساندویچ کثیف بخوری :دی
بعدشم ی دمنوش نعناع بخوری بشوره ببره پایین ! و بعدترش بشینی تا انتخاب واحد کنی !!
من مردم!!
دروغ جرا قابلیت اینم دارم پاشم برم ورزش کنم ... بعدش دوش بگیرم و بعدترش بخوابم !
خودم فک میکنم چون خبر دادن من میتونم امتحانات قبل از عید رو بدم و راحت میتونم برای اون ازمون مهمم بخونم !این بهترین انرژی بود برام...
خیلی خستمه بدلیل بی خوابی های دیشب !
خیلی با پسر حرف زدم که متقاعدش کنم من نمیتونم دوست خوبی باشم و اونم پاش توی ی کفش هیچ کس به اندازه تو نمیتونه منو درک کنه و کمک به پیشرفتم کنه ! بهش میگم تو نیازی ب هیچ آدمی نداری برای پیشرفتت میگه چرا وجودت نیازه ! کلی مسائل پیش اومد و به اونجایی رسید حرفاش که میدونستم به چی فکر میکنه ...
واقعا انسانِ در برابر باقی هم سن و سالای خودش ولی واقعا من کلا یسری چیزا رو درک نمیکنم 🥴 !
به پسرکمون گفتم بخدا بیشتر از این حرف زدن با من تو رو وابسته ات میکنه و هیچی در پی نداره و بیا و دیگه به فکر من نباش ! هروقت احساس نیاز کردی و یا کار دانشگاهی داشتی درخدمتتم ! گفت مرسی ولی اینو میدونم که هیچ پسری لیاقت تورو نداره 🙄!
واقعا یسری چیزا رو سبک و سنگین کردم و دیدم واقعا اسیب میبینه در برابر من که دخترم ! و من هم همینطور ...
اه ی چیزی هواپیما پنچر شد تایرش،ما ایران موندیم😁!
برم بخوابم که وحشتناک حالم بده، از بابت بیخوابی های دیشب و صبح😬🤦♀️