دوشنبه ۱۱ اسفند ۹۹
دیروز هم تجربه های سختش رفت نشست پای تجربه های تلخ و بی کام قبل !
بعد از امتحان سازمان امدم خونه دختر عموم ! خیلی خسته بودم یکم استراحت کردم عصر پاشدم رفتم مرکزی که کار داشتم ! کارمو انجام دادم رفتم شیرینی فروشی و ی بسته دانمارکی گرفتم رفتم خونه جدید عموم ! حاشیه های توی راه رو بیخیال ...
مامان زنگم زد دلمون برات تنگ شده زودتر برگرد ، زن داداش پیام داده برگرد خونه و اتاق تو بدون خودت اصلا صفایی نداره ! هربار بغض میکنم و هی میخورمش میگم با خودم تو کنار اینا وقتی میتونی باشی که بهت نیاز داشته باشن ! ولی شب نرفتم نیاز داشتم یکم از اون خونه دور بمونم از اون ادم که فک میکنه از همه بهترِ !
حالم خیلی خوبه از همیشه بهتر ! این حس مستقل شدنِ هم خوبه هم بد ! من جوری زندگی میکنم که بتونم از پس خودم بربیام ! بزرگ شدن خیلی سختی میخواد بزرگ میشم ولی !
من ی زمانی ادم خودکشی بودم که قدیمیا یادشون اینکارو کردم که اگه دو دقیقه دیر رسیده بودن داشت همچی تموم میشد 🥴! ولی حالا میگم واخ ببین داشتی چیکار میکردی تو بخاطر دوتا ادم نفهم ! خیلی بعد از اون قضیه بزرگ شدم و حتی توصیه میکنم اگه چنین چیزی تو سرتونه دورش کنید چون اینجوری خودتون بیشتر زجر میدین ! کاری کنید که طرف مقابلت هروقت ببینتت بمیره نه تو بمیری بخاطر حرف مفت!
این زندگی رو میسازمش به روش خودم ! باید خیلی محترمانه از این زندگی بزنم بیرون !