توکآ 🌱


سکوت مرگبار در دنیای واقعی

دیروز پیام داده میگه چیزه میگم چیه ؟ میگه خیلی دلم تنگ شده ! 

میگم برا من ؟ میگه پ ن پ برا خاله عمر ! میگم خب پیام میدادی ! میگه همش منتظر بودم تو به من پیام بدی ! 

گفتم من هیچ کجای دنیا شروع کننده نبودم و نیستم یعنی دروغ چرا تا چندی پیش بودم ولی حالا دیگه نیستم !

آخه واقعا برام خیلی بی معناس پیام دادن به همکلاسی های پسر اونم سر حرف زدن درمورد چرند و پرند بافی ! واقعا من هیچ نقطه اشتراکی با هیچ پسری ندارم با هیچ پسری! یعنی واقعا هیچ وقت توی دنیا اینقدر خاموش نشده بودم اینقدر حرف برای نگفتن اینقدر حرف برای کسی نزدن نداشتم ! 

دیگه حس میکنم فقط خودم باید همچیو درست کنم هیچی درست بشو نیست هیچی یعنی دیگه حرف زدن و یکسری حرف از این و اون شنیدن برام بی معنی شده !

دلم میخواست یکم به اعتقاداتَ م پایبند تر بودم !دلم برا مسجد رفتنای قبل ترهام تنگ شده ، نماز رو به جماعت خوندن تنگ شده واقعا تنگ شده !

راستی عیدتون مبارک ، اگه یادتون موند و اصلا به ذهنتون خطور کرد منِ پر گناه رو هم دعا کنید ...🌸🍃

 


نظرسنجی ؟

شما شده که از بازاریایی که کنار خیابون نشستن کتاب بخرید ؟شده ؟

من همیشه عادت داشتم از کتابفروشی میگرفتم یکم برام سخته از بازاریا کتاب خریدن ! شما تا حالا امتحانش کردید ؟


خدایا دیوانگان رو عاقل کن :)

زنگ زده میگه توکی میگم بله ، میگه خانم میم میگه پسرش میخواد ماشین رو ببره تو میای با پسرش بریم ! واقعا وقتی اعصاب و معصابم تعطیلِ حوصله معذب شدن ندارم !قبول کردن همانا و رفتن و موزیکای مستهجن گوش دادن هم همانا! فک کنم خودشم زیاد حالش اوکی نبود ...

آخه قبول ترها فک میکردم خودم دیونَ م میدونید چرا چون راه میرفتم و با خودم حرف میزدم (😁😎) ی مدت بعدش دیدم داداشَمم این حرکات و حرف زدنه رو داره ، بعد با خودم فک کردم گفتم شاید خانواده ما دیونه شدن (😰) تا دیروز پسر خانم میم هم پشت فرمون با خودش پچ پچ میکرد و بعدش دستاشو تکون میداد (😆) ! احیاناً تو شهر ما همه دیونه شدن 😁!

*خانم میم راننده ماست!

#نکته_مهم : من علت حرف زدن با خود رو از ی روانشناس پرسیدم میگفت بخاطر فشار زیاد این باعث میشه استرستون کم بشه ...

حالا بماند من بخاطر استرسام پاهام کلا بلرزونه ، با موهامم مرگبار بازی میکنم !کلا درحال کچل شدنَ م و سفیدی موهام در حد یه خانم چهل و خورده ای ساله شده !از پیچ موهامم نگم یه چیزی شبیه جاده سی سخت شایدم یه چیزی بدتر😪😫!


گرمه گرم 😟

چرا اینقدر هوا گرمه :(( چرا زرت و زرت برق میره ... ! وقتی حال آدم خوش نیست و هی با سردرگمی هاش دست و پنجه نرم میکنه به عالم و آدم گیر میده !

اگه مینشستم واقعاً با خودم رو راست میشدم اینقدر خوب بود که حد نداشت !


من گنجایش صبرم چقدره یعنی؟

خدایا من ازت خواهش میکنم خواهش التماس میکنم اینم حجم از غصه رو یجا نذار تو دل هیچکی حتی کافر حتی کافر...

بخدا فقط گریه نمیکنم از این حجم غصه ای که میخورم فشاری که داره بهم میاد ...

اصلا نمیدونم چرا یه سری آدما آمدن رو زمین که فقط حرص بدن بخدا کارشون همینه فقط...


بدنکنیم بدمیبینیم

خدا نکنه آدم به اون درجه از جو گیری برسه که اون لحظه هرکاری رو بکنه مثل من! دقیقا مثل من ...

یعنی دلم میخواد دختره رو خفه کنم ، خفه خفه !😔 خیلی حال بدیه خدایش!نمیدونم ریسک کنم و برم یا اینکه نرم ؟ دو راهی خیلی خیلی عذاب آوره !


تصمیم های آنی خانواده

اینقدر قولهای الکی منو سردر گم میکنه که حد نداره اینو کی میفهمه ؟

مثلا دیشب خوابیدم صبح پاشدم مامان میگه قراره از این خونه بریم ، میگم واقعا میخوایم بریم میگه آره میگم خب چرا میگه دیگه هزینه تعمییر نمیدیم میخوایم بریم خونه جدید مهندس میخواد بره از ایران و میخواد هزینه ای که پای این خونه اس رو بده اون خونه رو تموم کنه برامون ...

یعنی این قشنگ زدن خراب کردن همه چیز منه ، اینو کی درک میکنه ؟ اصلا هنوز رفتنش اوکی نیست ! اونوقت مامان من امید داره بره خونه جدید ! اونوقت من امید دارم از این شهر مزخرف برم !

 

خدا حداقل اگه قراره بریم خونه جدید یا حداقل بریم از اینجا خودت ی کاریش کن خواهشا من بیشتر از این حرص برا ای همه چیزای الکی نخورم ....

تو خونه ما هیچی مشخص نیست رسماً اینو بازم کسی درکش نمیکنه صبح پا میشی یهو ی تصمیم میگیرن شب میخوابی صبح بدی ی تصمیم دیگه ...


آسمونَ م دلگیره ...

مثلا ی غروب تابستونی مرداد باید اینقدری آسمون خدا دلش بگیره ! و مثل من میل سخنش با کسی نباشه ...


بزرگ شدن برای من تاوان داشت

چقدر من بدم واقعا ...

چقدر دلم برای دوران بچگیم تنگ شده ، چقدر دلم برای چادر گل گلیم تنگ شده ، چقدر دلم برای پاک بودنَ م و معصومیتَ م تنگ شده ...

 

چقدر دلم میخواست مثل بچگی دنیای بی شیله و پیله ای داشتم !همیشه قرص بودم تو بچگی از گفتن حرفام بعد از رفتن اون شخص پشیمون نمیشدم ولی حالا چرا هزار بار میشکنم هزار بار دلم میخواست خواهر داشتم ، هزار بار غصه ام گرفت ...

خدایا میدونم ۱۴مرداد همه چیز یه جور دیگه میشه قاعدتاً حتی رفتارای نپخته من ، حتی جوش اوردنای الکی ولی ولی فک نکنم بتونم دیگه مثل ۱۲سالگیم باشم به گمونم یه دختر جدید با یک سری اخلاق جدید باشم خیلی خیلی جدید !

 

دیگه خیلی جاها خیلی کارها رو از روی اجبار انجام نمیدم ، حداقلش یاد میگیرم انتخاب کنم ، زندگی کنم ! مطمئنَ م همه چیز خواست خدا بود ...


پـی ام ...

عجیب این دوره همچیو درک کردم‌دوره قبل فقط هربار عصبی میشدم از شرایط موجود و دردی که به جونم افتاده بود مثل خوره ... ولی حالا آرومم اینقدر آرومم که فقط توی این لحظه به کمبود محبت فقط فکر میکنم نه چیز دیگه ... مثلا الان یک "او" باشد و مرا از این "تو" بودن به "ما" بودن تبدیل کنه ! حالا بماند که حقیقتـاً هیچ آدم ایده آلی برای وجود نداره و هر بار نمیتونم به کسی عیبی بچسبونم فقط ایده آل من نیست واقعاً نیست چرا زندگی اون و خودم رو نابود کنم آخه ؟هوووو حالا عجله ایم نیستاااا آقا من تا چهارسال دیگه مهمون خونه ماماانَ م هستم ...

ولی هر بار توی این دوره ها که میرسم حال و حوصله ندارم واقعا دلم ی مرد که  درکَ م کنه که درکِ ش کنم که دوستَ م بدارد که دوستَش بدارم ...

*بمونه برا این روزا :دی ... که برگردم به گذشته بخندم به خودم و مغز کوچیکَ م!

Designed By Erfan Powered by Bayan