پنجشنبه ۱۶ ارديبهشت ۰۰
برای فری و دوستان کنکوری
تجربه من از روزهای دبیرستان تا کنکور و...
سالی که قرار بود برم رشته تجربی مدیر مدسه به بابام میگفت دخترت توی رشته ریاضی موفق ترِ ، بدلیل معدل بالاش ولی من پام تو ی کفش بود فقط تجربی ، سالِ اول توی درسام موفق نبودم ترس داشتم از تجربی با ورود بهش، انگاری قرار نبود از اولشم پزشک شدن با من یار باشه ، فیزیک رو افتادم نکه من نخونده باشم چون کسی چیزی رو به ما نفهموند ...
سال دوم هم آذر ماه بابام فوت کرد و بعد از فوت پدرم واقعا درس خوندن برام عذاب بود ! چون ذهنم دیگه جمع نمیشد که درس بخونم اینقدری درگیر بودم که نمیدونستم برای خودم باید چیکار کنم ! مستقل بشم یا چی ؟
ولی هنوز انتظار پزشک شدن رو همه داشتن از من و درد اونجا بود که من از ترس نشدن ها چیکار کنم جواب مامانم چی بدم انتظار داداشم رو کجایی دلم بذارم خلاصه مشاور گرفتم و مثلا زیر نظر مشاور درس میخوندم و متاسفانه من مشاورمم یکی شبیه خودم بود کسی که میشه گفت اوضاعی مشابه به هم رو میگذروندیم و ایشون ازم خواست که من دیگه اونجا نرم ، چون واقعا وضعیت درس خوندن من براش عذاب اور بود و به یکسری دوستامم گفته بود که ایشون امیدی بهش نیست قبول بشه ، روز های بشدت سختی رو سپری میکردم کسی که تازه باید جای پدرش کارای بیرون خونه رو اداره میکرد خیلی سخت بود ولی خداروشکر من بزرگ شدم با همه ی اون مشکلات ...
و رسیدم به سال اخر بیشتر ترس از کنکور تو وجودم بود هربار میمردم و زنده میشدم ولی برای دلخوشی مامان و هزینه های زیادی که پای کتابای تست و کلاسا داده میشد بیشتر عذابم میداد و مجبورم میکرد بشینم درس بخونم ولی واقعا هیچی توی ذهن من نمیرفت دست خودم نبود و هر بار حرفای زیادی رو از مدیر خانواده و همینطور دوستام میشنیدم ولی برام هیچی مهم نبود میگفتم من دارم از دست میرم برای کنکور واقعا نمیدونستم چیکار کنم که این انتظارات خفه کننده تمام بشه از اونجایی که من به زبان علاقه بشدت زیادی داشتم امدم زبان هم ثبت نام کردم و یکماه فروردین سال اخر فقط زبان خوندم اونم تیکه تیکه ! ی شب دیگه بغضم ترکید سرکلاس زبان گریم گرفت به استادم گفتم دارم میمیرم من دیگه دیوانه شدم بخدا هیچی قبول نمیشم من هر شب که میخوابم دلم میخواد صبح بیدار نشم ...
ایشون با خانوادم در میون گذاشت و داداشم پیش قدم شد که باهام حرف بزنه واقعا چیزی جز گریه نداشتم ! واقعا اینقدری از کنکور ترس داشتم الانم که مینویسم حس بدی میگیرم :))) ! حرف زدم ولی بازم همه حرفام رو نمیتونستم بگم !
امتحانات نهایی شروع شد ، اگه دروغ بگم خیلی ناحقیه اینجا :)) ولی برای امتحانات نهایی هیچی نمیخوندم حالم از کتابام بهم میخورد ! و فکر اینکه به کنکور نزدیک میشیم نابودم میکرد ...
رفته رفته امتحانات نهایی رو به اتمام بود ...
و کم کم نزدیک میشدیم به نتایج امتحان نهایی ، خبر از بهار گلها امد :)) که من فیزیک با اختلاف یک نمره افتادم ! ناراحت بودم ولی برای فرو کردن این درد کنکور بیخیال این افتادن شدم ...
امان از اون روزایی که مونده بود به کنکور من تو اتاقم گریه میکردم و بیرون فک میکردن دارم درس میخونم ! شب کنکور 8 توی تخت بودم ولی تا 5 صبح خوابم نبرد و هرجایی که فک کنید پرسه میزدم ...
صبح 5 مامان رو بیدار کردم گفتم مامان من دارم میرم بلند شد صبحانه اماده کرد برام خوردم و اون روز هیچ کس نبود که حتی منو تا حوزه امتحان برسونه و درد نبودن بابام به این ترس مزخرف اضافه میشد !
(بماند که اون روز خاطرات تلخی رقم خورد و چون فراموششون کردم دوس ندارم ذره ای حرفش رو میان بیارم)!
ساعت هشت دفترچه عمومی ها رو دادن ، من هشت و چهل دقیقه با کلی بالا پایین کردن دفترچه تموم شدم ! و باید حداقل یکساعت و نیم مینشستم وای که چقدر اب خوردم اونروز از استرس همه به ایندشون فک میکردن من به تموم شدن کنکور ! تا تایم اختصاصی ها به در و دیوار و اون خانم مراقب نگاه میکردم و میگفت لعنت بهت باز فکر پشت کنکور بودن باید باشی ! اخصاصی هارو حل کردم و رفتم بیرون و جالب تر اینکه فقط نیم ساعت برای اختصاصی ها وقت گذاشتم و فک کنم جز اولین دسته هایی بودم که بلند شدم از جلسه ...
و عصرش هم ازمون زبان داشتم ولی واقعا عصرش داغون بودم ...
شب هلاک برگشتم و خوابیدم ...
.
.
.
برای طولانی نشدن بیش از حد ، از اعلام نتایج میگم ...
تا اعلام نتایج امد خودم که منگ بودم برا خوندن رتبه:D ! ولی زبان خارجه دانشگاه دولتی مجاز شده بودم با رتبه خیلی عالی ...
خانواده باز فاز گرفتن که ارزش نداره برای زبان رفتن دانشگاه و خدایش من اون زمان یک 18 ساله ای بیش نبودم و هیچ استقالی در برابر خودمم نداشتم و راهی جز قبول کردن این موضوع نداشتم
نشستم محکم تر شروع به خوندن با استرس کمتری رفتم قلمچی ثبت نام کردم ...
و ی روز که برای ازمونهام میخوندم به وقت استراحتم امدم ی چیزی بخورم داداشم گفت من میدونم داری داغون میشی و اینقدری تا الان خودخوری کردی از پا درامدی ...
و بیا برو ی رشته مهندسی که میدونم برات جذاب درس بخونه دانشگاه ازاد واقعا اون لحظه نفهمیدم ساعت چجوری گذشت با دوستم که قرار بود اون رشته رو بخونه هماهنگ کردیم فردا بریم دانشگاه برا ثبت نام ! روزای مزخرفی بود ولی اون سال دو نفر رفتن دانشگاه من و یکی دیگه از همکلاسیهامون ! و کسی که به واقعیت زندگی رسید من بودم و هنوز همکلاسیام پشت کنکورن بسیاریشون !
.
.
.
و اگه هزار کنکور هم بخوام بدم دیگه استرس ندارم دیگه توی قانون زندگی من اجباری نیست ! بجای اجبار فقط لذته ! اگه نباشه اون اتفاق هرچی که میخواد باشه لحظه ای هم باشه کنارش میزنم ...
ولی من یه روزی پزشک خواهم شد ...
این رو کسایی مثل گیلی و بهامین که منو از چهارده سالگی میخونن فک میکنم یادشون بیاد...
کنکوری های قشنگ کنکور بمب نیست فقط مرحله از زندگیه که میتونه توی هجده سالگی تا هر وقت که تو قدرت فکر کردن و تجسم خوندن اونچه رو میخونی داشته باشی میشه امتحانش کرد ! یادتون باشه لذت ضمیمه زندگیتون باشه وگرنه تمام زندگی میشه کنکور ...
ببخشید اگه خیلی طولانی و خارج از حوصله شد ولی خوندینش ممنونم :))