سه شنبه ۲ دی ۹۹
دلم میخواست اوضاع یکم روبراه تر می بود ! میدونم چون طبق برنامه نمیرم جلو همچی اوکی نمیشه و هی میمونه و هی بیشتر و بیشتر میشه و همین باعث فشار میشه ...
یکم بی حوصله ام به شدت هم دل گنده ام ! ناراحت نیستم و خودم رو برعکس بیشتر مواقع رها کردم ...
.
.
.
یه بی ربط نویسی : دلم میخواد برگردم به 21 مهر 99 تا بجای سکوت حرف بزنم ! بجای خیره شدن به اسکله و نابود کردن احساسم داد بزنم بگم این همه راه کوبیدم بیام اینجا که حرف بشنوم که حرف بزنم ولی از بس حس نابودی دریافت کردم اصلا همونجا بود که اون دختر دیگه تموم شد و ی من جدید ساخته شد ...
خیلی کار مسخره ای بود که من به جا یک روز قبلم دارم از سه ماه پیشم حرف میزنم مگه نه ؟ مهم نیست تموم شده دیگه من خوشحالم و منتظر روزای بهترم چون میدونم اینقدر اونجا فرو رفتم و از اون شهر غم تا شهرم گریه هام رو بی صدا غورت دادم و عهد بستم تا حرف نزنه حرف نزنم ! ولی هیچ وقت حرف نزد و منم تا ابد ساکت موندم ...
و باید بگم مرسی از آدما که رفتند و مرسی از خدا که چنین درسی رو داد تا رشد کنم تا یاد بگیرم زندگی این مسخره بازیا نیس خیلی جدی تر از این حرفاس البته جدی بودن منظورم از اینه که نباید این وقت اندک رو برای دیگری صرف کنی و هی گریه کنی و هی گریه کنی ! نشد و میدونم خدا صلاحم رو بهتر از خودم میدونست که نشد ...