جمعه ۲۷ تیر ۹۹
وی خدا کلی نوشتم پاک شد ، لعنت به این پسر* که اصلا هیچوقت خیرش بهم نرسید 😒!
باید بگم خانـم شدم به تمام معنــآ :)) به کارای خونه ام رسیدم کارای خودمم کردم !بماند که اگه این همه ریلکس طورانه جلو نمیرفتم اینجوری ام نمیشد شاید میتونستم بهتر عمل کنم ! این بین کلی ولگــردی توی اینستا کردم و صفحه ها رو بالا و پایین کردم ! بعدشَ م یه قری به کمر دادم ورزش کردم ! بعدتر شروع کردم کتاب خوندن !رسید آخرش بستمش لباسارو انداختم رو بند !امدم پوشیدم رفتم ، برم بازار توی راه یه دوست م رو دیدم با پسرش! هنوز منو یادش بود میگفت خاله توکــا سوار شو حتی درم برام باز کرد دوستم اشک شوق میریخت میگفت ببین این چه خاطراتی رو با تو داشته که داره لذت میبره از دیدنت ! :)) ! خلاصه برگشتم دوش گرفتم موهامو سشوار کردم و وضو گرفتم نماز اول وقت خوندم و یکی از نماز قضاهامو جا اوردم ! و...
بعدا ادامه اش رو مینویسم فعلا خیلی خوابم میاد ! 😴
+قرار شد نماز قضاهام رو بجـا بیارم !
+خودتوان یکم درس بخونَ م !