سه شنبه ۹ آبان ۰۲
سه شنبه ۹ آبان ۰۲
جمعه ۲۷ مرداد ۰۲
مرداد داره نفس های اخرش رو میکشه ، همینطور تابستان بغرنج غیر عزیزمان :) و من اره و منِ تنبل هیچ هدف مشخصی رو دنبال نکردم و بیشتر از قبل درگیر خرید برای خونمون بودم اره خونه مشترک من و #رفیق ! خونه ای که گاهی براش از ته دل ذوق میکنم ولی گاهی برای دور شدن از دوران مجردی اذیتم ؛)
.
.
تنها کار مفید من توی این روزها این بوده که کتاب های ناتمام تمام این وقت رو دارم تموم میکنم !
کاش ( این کلمه خیلی مسخره اس ، برای تنبلی ) از باقی تابستونم استفاده کنم !
چهارشنبه ۱۸ مرداد ۰۲
افسردگی ...
چیزی که بخاطر درک نشدن و آسیب هایی که برای ثابت کردن به آدم ها به جون خودم انداختم ، فکر های بیهوده ! گاهی وقتا کاملا حسش میکنم و اون حس نفرت تماماً روی من اثر میذاره ...
:)
من نمیدونم دلگندگی منه یا این افسردگی نابه هنجار که هی باعث تعویق توی کارهام میشه ؟! به نظر شما چیه ؟!
پ ن : روزهای نامزدی چجور میگذره ؟ خوبه مثل همیشه دعوا داره آتش بس داره و بیشتر مواقع خودمون رو دعوت به ارامش میکنیم ! نسبت به قبل جنگ روانی کمتره و میتونم بگم دغدغه هامون شاید سخت باشند ولی همه تلاش مون رو میکنیم که به اون چیزی که دوست داریم برسیم :) و مهمتر اینکه کمتر آدم های فضول میبینیم و همین موثر ترینه !
شنبه ۲۴ تیر ۰۲
سلام ...
دقیقا نمیدونم چند روز گذشته از روزهای نامزدی ما (من و رفیق) !
فقط میدونم 15 تیر 1402 بود !
روزهای قشنگی هست و میتونه باشه ، حال من بهتره !
پ ن :راستی این روز من نمیدونم کی مجرده کی متاهل :)
يكشنبه ۱۴ خرداد ۰۲
برهه ای از زمان دچار شیدایی (همون بیماری دو قطبی) شدم دلیل اصلی این موضوع هم رفتن شخصی از زندگیم بود افسردگی بیش از حد نپذیرفتن مرگ پدرم و دلیل اصلی این موضوع هم برادرای شاخ و شمشادم بودن که هرکدوم با رفتارهاشون ازارم میدادن این خیلی دردناکه متاسفانه !
.
.
این روزها هم دچارافسردگی خفیفی شدم که میدونستم باز توی زندگیم به این درجه میرسم !
بیزار از همه ، خسته و و و ... دلم میخواد خدا خودش به مرگم راضی بشه نه من دست به خودکشی بزنم !
من حوصله توضیح ندارم واقعا به حدی رسیدم که میتونم ساعت ها کنار ادم ها باشم ولی حرف زنم ، همون دختر شر وشیطونی که الان جونی براش نمونده ...
.
.
برم پاورپوینتم رو بسازم تا دیر نشده ...
چهارشنبه ۲۷ ارديبهشت ۰۲
هنوز توی باورم نمیگنجد رفتن ماه خونمون ، قلب خونمون !
هنوز منتظرم شاید ی فرجی شد اون بیاد پیش من یا من برم پیشش ، دلتنگم عجیب ولی صبورم این روزا نمیدونم شاید هم نباشم ظاهراً اینجوری ام ... مثلا هنوز منتظر ساعت ۲ تا ۴هستم که باید بریم ملاقاتی !
مامبزرگ قشنگم روحت شاد و یادت تا ابد گرامی✨
جمعه ۴ فروردين ۰۲
میتونم بگم اگه ی روزی سیصد و شصت درجه هم توی ظاهر تغییر کنم بازم این ماه رو دوست تر از ماه های دیگه دوست میدارم ... ماهِ رمضون قشنگ مون ، این ماهِ شب های روشنی داره همینه که خواستنی تر از بقیه ماه هاست ! فقط فک کنم من هیچ وقت به این آرزوم نرسم که این ماهِ قشنگ یجایی مثل مشهد باشم 🥲🕊️!
شنبه ۲۷ اسفند ۰۱
مثلاً از سری سفر هایی بود که تنها غیر از خودم و خودش و مامانم ، مامانش هم میدونست ما داریم دوتایی میریم ! من رنجونده بودم و رنجیده بودم ... نمیدونم شاید اون هم رنجونده بود ولی هرچی که بود من فقط خودم و تقصیراتم یادم بود ! هردومون نیاز داشتیم ولی هدف نیاز روحی نبود و بیشتر سفر جنبه اش انجام کار مهمی بود خلاصه اینکه اون روز ها انگاری جز زندگی و عمرمون حساب نمیشه ... !
خلاصه اینکه دوست داشتیم اینقدر کش بیاد و خوب باشه که بیشتر از این حرفا حالمون خوب بشه و برگردیم !
یجوری حرکت کردیم که تایم نیم روزی برسیم به مقصد و میشه گفت همینطور بود ، ناهار رو رستوران شاندیز دشت ارژن خوردیم (گرون بود ولی ارزش یبار امتحان کردن رو داره به نظر من )!
شب اول رفتیم سمت فلکه گاز و بعدشم راهی قصردشت شدیم ، مکان مورد نظر رو پیدا کردیم و رفتیم فست فودی پینو پینو شاممون رو خوردیم و رفتیم حافظیه و کلی حافظیه رو دور زدیم و یسری اطلاعات خوب هم کسب کردیم :) اولیش اینکه سقف حافظیه قرمز بوده و بر اثر اکسید سبز رنگ شده ، دومیش هم حافظیه ساعت ۸/۳۰ تا ۹ شب بازدید داره 😁!
میتونم بگم اگه اون استرس های مزخرف همراهم نبود میتونستم لذت بیشتری رو ببرم ، چه میشه کرد اینم باهام هست اکثر اوقات ... !
ی عدد خواستگاری خیابانی هم پیدا کردم توی اون هیری ویری 😁 وقتی فهمید متاهلم خیلی محترمانه معذرت خواهی کرد و رفت :) ها بله !
از من میشنوید شوکووین شیراز رو امتحان کنید ، شیرینی و شکلات های دست ساز خوشمزه ای داره 😍
بعداً نوشت : عکس اضافه شد :)
شنبه ۲۰ اسفند ۰۱
نمیدونم چی باید بگم !
دارم با غول سیاه افسردگی میجنگم ...
و
بدتراینکه با همه اعضای فامیلی که منو هیچ وقت ادم نمیدیدن ولی حالا وقتی میبنند که من یکی رو دوستت دارم یجوری دارن میجنگند باهام و با حرفایی که خودمم هیچ وقت نمیدونستم معنی شون چی میشه همراهیم میکنند ...
خیلی خسته ام نمیدونم کی تموم میشم ! کی و کجا ؟
.
.
نمیدونم چرا این گریه های من جواب نداره ، مگه نمیگند خدا جای حق نشسته ؟!
_______________________________________
توی کانال نمینویسم که رفیق نخونه و غصه نخوره ! نمیدونم جای اینجا رو بلده یا نه ولی امیدوارم که بلد نباشه ...
دلم کلی انرژی مثبت میخواد ، خیلی تا حالا محکم ایستادم ولی دروغ چرا کم آوردم بدم کم آوردم !
يكشنبه ۷ اسفند ۰۱